فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!!
فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!!
[وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]
مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معمولات داشته باشه؟!
🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره...
خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...