الف بای بندگی...

هدف تبین مبانی دینی وکمک به رشدمعنوی وفرهنگی

الف بای بندگی...

هدف تبین مبانی دینی وکمک به رشدمعنوی وفرهنگی

بسم الله الرحمن الرحیم
با توجه به پیشرفت علم وتکنولوژی ولزوم تولید مطالب علمی وفرهنگی وتوجه خاص رهبری معظم(حفظه الله) برآن شدیم در راستای تبلیغ دینی وآشنایی با معارف حقیقی عبودیت سعی خودرا مبذول نماییم تا به یاری حضرت حق دراین جبهه فرهنگی خادمی باشیم برای انقلاب ونظام اسلامی ان شاء الله .

پیوندها
۱۳
آذر ۹۶

حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت میگیره اما خب...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۰
سید میرصادقی
۱۳
آذر ۹۶

حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۲۱:۰۸
سید میرصادقی
۰۷
آذر ۹۶

معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره من خواهرشم... بهتر از هرکسی میدونستم که آرمان یه مشکلی داره ... پاشد رفت سر یخچال ... منم داشتم میوه ام را میخوردم ... احساس کردم یه کم آب خوردنش طول کشید... رفتم پشت سرش ... دستمو گذاشتم روی شونه هاش ... گفتم آرمان جون چرا باهام حرف نمیزنی...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۷:۳۴
سید میرصادقی
۰۷
آذر ۹۶


⚫️ نفیسه هم متوجه تعجب من شد ... اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت ... منم کم کم فضا برام عادی شد... کلی حرف زدیم ... رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم ... تا حدودا نصف شب ... ما توی اتاق نفیسه بودیم و بابا و مامان نفیسه هم واسه خودشون بودند...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۷:۳۲
سید میرصادقی
۲۵
آبان ۹۶

فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۲:۳۳
سید میرصادقی
۲۴
آبان ۹۶


 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۹
سید میرصادقی
۲۱
آبان ۹۶

مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معمولات داشته باشه؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۸
سید میرصادقی
۱۷
آبان ۹۶


🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۴۰
سید میرصادقی
۱۵
آبان ۹۶

خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۸:۳۵
سید میرصادقی
۲۴
مرداد ۹۶
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۴
سید میرصادقی