الف بای بندگی...

هدف تبین مبانی دینی وکمک به رشدمعنوی وفرهنگی

الف بای بندگی...

هدف تبین مبانی دینی وکمک به رشدمعنوی وفرهنگی

بسم الله الرحمن الرحیم
با توجه به پیشرفت علم وتکنولوژی ولزوم تولید مطالب علمی وفرهنگی وتوجه خاص رهبری معظم(حفظه الله) برآن شدیم در راستای تبلیغ دینی وآشنایی با معارف حقیقی عبودیت سعی خودرا مبذول نماییم تا به یاری حضرت حق دراین جبهه فرهنگی خادمی باشیم برای انقلاب ونظام اسلامی ان شاء الله .

پیوندها
۲۴
آبان ۹۶


 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]


🔴 دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سلام ... یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت 5 یا 5 و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونتون ...


🔵 مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کلاس زبان هم فکر نمیکنم داشته باشه...


👈 عصر حدود ساعت 6 بود که...


⚫️ زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با صحنه ای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ... حدودا 20 ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!


🔴 مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تلاش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کرده بود...


🔵 این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سلام کرد و تعجب کرد و نشست ...


🔵 اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...


⚪️ بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصلا متوجه زمان نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...


⚫️ خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...


🔴 اون روز بالاخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه: از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال نداشتم ... اما کلا همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم...


🔵 نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت میبرم ...


⚪️ پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ... بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...


⚫️ حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد و خوب غذا میخورد و...


🔴 در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه مژگان میگذروند ...


🔵 تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ... دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: «مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت بمونم ...» ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکسته شد ...


ادامه دارد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۴
سید میرصادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی