۲۷
بهمن ۹۵

مردی از دوستان امام صادق (علیه السلام) در طلب یافتن اسم اعظم بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از ایشان درخواست مینمود تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهند.
اما حضرت امام صادق (علیه السلام) او را از این امر بر حذر می داشتند و میفرمودند : هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای !
ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد !
روزی امام صادق (علیه السلام) به او فرمودند :
امروز هنگام ظهر ، به خارج از شهر برود و در کنار پلی که در آنجا هست بنشیند و صحنه ایی را که در آنجا مشاده می نماید، برای ایشان بازگو کند .
آن مرد دستور امام را اطاعت نمود و به محل موعود رفت .
چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیرمرد قدخمیده ایی که در پشت او بار نسبتا بزرگی از خار و خاشاک بود آهسته، آهسته به آن پل نزدیک میشود و با زحمت بسیار، هنگامی دو سوم از طول پل را طی کرد،
در همان هنگام مرد جوانی که تازیانه بدست و سوار بر اسب بود از طرف مقابل روی پل آمد و قصد عبور از پل را کرد،جوان وقتی نزدیک پیرمرد رسید به او نهیب زد که راه را بسته است و آن مقداری از پل که آمده را برگردد تا او بتواند از پل عبور کند! و در مقابل پیرمرد هم به او میگفت که : من دو سوم از پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی ،انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی.
انصاف حکم میکند که تو بخاطر جوانی ات و سوار بر اسب بودن و فاصله کوتاهی را که آمده ایی ،باز گردی و راه را برای عبور من مسدود نکنی .
جوان مغرور با شنیدن سخن پیرمرد،او را به تازیانه میگیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وادار میکند !
و پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی داشت رهسپار می شود.
آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده میبیند به محضر امام شرفیاب شده و ماجرا را با ناراحتی برای ایشان تعریف میکند .
امام از او میپرسند: اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را میدانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی؟!
عرض میکند : به سختی اَدبش میکردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند!
امام علیه السلام فرمودند :
آن پیرمرد خارکنی را که دیدی از اصحاب سِرّ ما بود و از اسم اعظم نصیب داشت ،ولی از این علم اش برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید...!
آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت ، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس در صدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت.
( یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَسْأَلُوا
عَنْ أَشْیَاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ وَإِنْ تَسْأَلُوا عَنْهَا حِینَ
یُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَکُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْهَا وَاللَّهُ غَفُورٌ
حَلِیمٌ)1
.....................................................کتاب لاله ای از ملکوت
1)مائدة آیه101